وابستگی به دیگران

مدام از دست بقیه ناراحت میشم !

سلام ! توام همیشه در حال تحلیل کردن رفتار های دیگران هستی؟

توام دل نازکی و مدام میگی چرا فلانی با من فلان رفتار رو کرد؟

توام توی این لوپ گیر افتادی و نمیتونی ازش در بیای؟

خب ! این موقعیت بسیار سختی هست.

اگر پیش روانشناس یا تراپی بری، احتمالا بهت میگه یکی از تله های روانی رو داری.

مثلا تله وابستگی یا تله رها شدگی !

با احترام به تمام تراپیست ها!

اما گاهی راهکار روانشناس ها هم برای ما ثمره ای نداره!

اما شاید کسی که دقیقا توی این وضعیت بوده و تورو درک میکنه، بتونه کمی بهت کمک کنه!

من حمید امیدی هستم و مشکل تورو داشتم (شاید هنوز هم دارم اما کمتر از قبل!) .

به هر حال … با من همراه باش تا ببینیم میتونیم مشکلت رو حل کنیم یا نه :) .

چرا من مدام از دست بقیه ناراحت میشم؟

ای دنیا ! چرا به من توجه نمی کنی؟

انسان ها ! من رو ببینید!

چرا من رو دست کم می گیرید؟

چرا اونطور که باید به من احترام نمی ذارید؟

گاهی شده در یک گفتگوی 30 دقیقه ای، 3 بار از دست طرف مقابلم ناراحت میشم!

این موضوع اذیتم میکنه…

چرا؟

از این وضعیت خسته ام…

خب… سوال اینجاست…

چرا برای تایید خودت به تایید دیگران نیاز داری؟

در واقع، چرا به دیگران وابسته میشی؟

اگر به عمق این موضوع بریم، متوجه میشیم که :

ما فکر می کنیم بدون دیگران هیچ هویت دارای استقلالی نداریم !

دیگران بهتر از ما عمل می کنند! ما کافی نیستیم…

اگر مهدی به من توجه نکرد، پس شاید مدتیه که لوس شدم یا زیادی بد لباس می پوشم !

من اصلا خوب نیستم!

متاسفانه در این حالت، شما فقط (و تاکید می کنم فقط) تمرکزتون روی جنبه های منفی زندگیتونه!

شاید خیلی خوش چهره، خوش صحبت و خوش لباس باشید…این رو در اعماق وجودتون قبول دارید!

اما فکر می کنید از بقیه پایینتر هستید. حس می کنید کم هستید.

بیایید رو راست باشیم… قبول این حرف کمی تلخه اما…

ما ترسو هستیم…از خودمون این برداشت رو داریم…

حس می کنیم ناتوان هستیم…

پس می چسبیم!!! یا به یک شخص، یا به اشخاص زیاد

وقتی می چسبیم چی میشه؟

خیلی ساده ! وقتی می چسبید، مضطرب هستید.

همیشه طرف مقابل “چیزی که می چسبه” ، چیزی هست که “چیزی بهش چسبیده” !

من و شما دوست نداریم چیزی بهمون بچسبه.

آدمها افراد چسبناک رو دوست ندارند.

آدمها این افراد رو پس می زنن! فارق از میزان پولتون، میزان زیبایی یا مراعات گریتون!

بد رفتاری ها به خاطر چسبیدن هست.

شما هم به عنوان یک انسان از پس زده شدن ناراحت میشید…

پس این مشکل درونی رو ربط میدید به یک “سوژه بیرونی” !

سوژه بیرونی کیه؟ دوستتونه! پس فکر می کنید مشکل از اونه نه؟

ممکنه توی ذهنتون سناریو های مختلفی از دعوا و جر و بحث باهاش بسازید.

این سناریو بالاخره به دنیای واقعی رسوخ می کنه و واقعا دعواتون میشه…

و شما تنها میشید… این کار رو با بقیه افراد زندگیتون هم می کنید !

پس مشکل از ” احساس ناراحتی از همه ” تبدیل میشه به ” ناراحتی از احساس تنهایی ” .

به نظر مشکل بدتر و تاریک تر شد ! شاید به جنون رهایی از وابستگی دچار بشید!

اینطوری هم از خودتون، هم تراپیست و همه متنفر میشید و دور از جونتون دوره افسردگی شروع میشه!

شایدم اضطراب…!

حالا که این سناریو رو باهم بررسی کردیم، بیایید بررسی کنیم که چه میشه کرد؟

چطور از این تله رها بشیم؟

آیا تغییر زاویه دید میتونه کمکمون کنه؟

اصلا بیایید یک زاویه دید جدید داشته باشیم!

نگاهی متفاوت به روابط!

اولا که پشنهاد می کنم مقاله وصل رو بخونی … .

اما… توی این دنیا هر کسی به فکر این هست که بهترین تجربه رو برای خودش بسازه .

درسته؟

حقیقتا چیزی ارزشمندتر از این برای یک انسان نیست قبول داری؟

خب… در این مسیر (یعنی خلق بهترین تجربه از زندگی)، افرادی هم مسیر ما میشن.

این افراد میتونن دوست های قدیمی، دوست های جدید و حتی خانواده باشن!

چرا افراد هم مسیر ما میشن؟

گاهی به دلیل اینکه ما و یک دوست، هدف های یکسانی داریم!

گاهی هم چون سلیقه هامون توی موسیقی، سبک لباس پوشیدن، برخورد با دنیای اطراف و … شبیه به همه.

راستش… وقتی بینش ها و دور نما ها متفاوت میشن، همراهان ما مسیر های متفاوتی رو انتخاب می کنند.

شاید به اندازه یک شات قهوه اسپرسو تلخ باشه… اما بالاخره تلخی این حقیقت رو قبول می کنید.

پروسه جدایی از هم مسیر ها !

مشکل اینجاست که ما همه دوستانمون رو برای همیشه میخوایم!

چون با اون ها احساس هویت می کنیم و از نبودنشون می ترسیم.

اتکا به نفس شاید کمی در ما ضعیف شده!

حالا ما وابسته شدیم…

ما خوشی رو در کنار اون ها می بینیم و البته که اشکالی هم نداره!

اما این ناخواسته اومده که به شما درسی رو یاد بده…

هیچ آدمی متعهد نیست که تا ابد در کنار شما بمونه…

دوست گل ! تنهاییت رو در آغوش بگیر… مدتی شاید دردناک باشه اما یک حقیقته!

حرف های تاریک می زنی آقا حمید!

آقا حمی شاید شما فقط اینطوری هستی.

من نمیخوام تنها باشم!

اتفاقا در کنار بقیه بهم خیلی خوش می گذره!

دوست من ! من نمی گم تنها باش…

بلکه در عین قبول تنهایی، با دیگران رابطه های خوب و سالم هم داشته باش… :)

در این صورت روابطت هم به بهترین شکل ممکن جلو میره و بقیه ازت احساس بهتری می گیرن.

یا حداقل ازت احساس بدی نمی گیرن…

شما در این مسیر دوست های جدیدی هم پیدا می کنید.

اما توجه داشته باشید که دیگه روابطتون مثل قبل نیست.

دیگه شما یک چسبنده نیستید!

بلکه همراه هستید…

تا کی؟ تا هر زمانی که مسیرتون با یک آدم یکی باشه.

اما اینبار اگر اون آدم از شما جدا شد، دیگه آسیب روحی نمی بینید.

چون تئوری همراهی و هم مسیری حمید امیدی رو یادتونه :)

یادتان باشد… هیچکس به حرف شما گوش نمی دهد!

شما از بیقه میخواید که بهتون توجه کنند! (این یعنی دارید دخالت می کنید در زندگی اون طرف)

فهمیدی؟!

هر کسی انگار دوست داره زندگی خودش رو با بهترین تفکری که داره پیش ببره!

حالا درست یا غلط…

درست مثل فردی که نقاشی دوست داره و پدرش بهش میگه این کار نون و آب نمی شه.

اما میبینیم که بالاخره یه جوری باز میره سراغ علاقش…سراغ چیزی که دوست داره.

من وابسته، این وسط باید چکار کنم؟!

تو هم باید به دنبال ساختن بهترین تجربه زندگیت باشی…

گفتم ! توی این مسیر، یک سری ها همراهتن و یک سری ها نه.

غالبا یکی دیگه از دلایل وابستگی و ناراحت شدن از بقیه، میتونه نداشتن هدف یا پوچ بودن باشه!

همسری که ذوب شده!

خانمی رو داریم که توی خواسته های همسرش ذوب شده!

اون توی هر جمعی که حضور داره، به جای حرف زدن از خودش، از دست آورد های همسرش تعریف می کنه!

این خانم از خودش هیچی نداره! هدف هاش در هدف های همسرش بصورت افراطی ادغام شده.

بنظرم طبیعت با قرار دادن (اضطراب) یا دلهره یا حتی ترس از دخول، به این خانم طرز درست زندگی رو یاد میده.

برو دنبال کسی که هستی و خودت رو در بقیه ذوب نکن!

این مرحله ترسناک، غیر قابل پیشبینی و غالبا با یک آشوب و آشفتگی همراهه.

اما در عین حال یک دعوت بدون قابلیت رد کردن از طرف دنیاست!

سخن آخر!

برو دنبال علاقه هات.

سعی کن به جای زندگی کردن با ترس هات، کار های متفاوتی بکنی که تجربه های متفاوت بهت میده.

کمی جسور باش…

به زندان کوچک و تاریک اطرافیان عادت نکن!

جرات قطع ارتباط رو داشته باش (چه ارتباط فیزیکی و چه ارتباط فکری و عاطفی).

هنوز تجربیات زیادی وجود داره که تو لمسش نکردی.

راستی…

تاحالا فکر کردی که برای چه کاری ساخته شدی؟

تا حالا فکر کردی که سوای توجه به دیگران، به چه کاری تمایل درونی داری؟

همیشه دلت میخواسته توی یک خانواده مذهبی تتو آرتیست بشی؟ :) همیشه از این تصمیم ترسیدی؟

همیشه میخواستی یک مدرس و سخنران باشی ولی بخاطر لکنت ربان ترسیدی؟

چرا امتحانش نمی کنی؟!

عاشقتم خالصانه…

حمید امیدی❤️

3 پاسخ
  1. سحر
    سحر گفته:

    سلام حمید آقا امیدوارم حالتون عالی باشه
    آقاااااا آخه چرااا این مقاله های اخیر از یه جنس دیگه ان؟؟؟ چرااا اینقدر خوبن؟؟؟ و چقدر من این روزا تو همین حال و هوای تجربه این موضوعاتم و چه همزمانی جالبی!✌😇
    من هم این موضوع رو تجربه کردم سالهای زیادی به جرات میتونم بگم تا همین دو سال پیش من انگار خواسته ای از خودم نداشتم و انگار خواسته هام از آدم های اطرافم گرفته میشد بدون توجه به تمایلات درونی و واقعی خودم بدون توجه به توانایی های خاص خودم!
    من کاملا مشغول هماهنگ کردن خودم با پدرم مادرم و خواهرم بودم یا حتی در آشنایی هام با جنس مخالف هم همون اول انگار ذهنم بصورت خودکار تلاش میکرد که خودشو هماهنگ کنه با طرف مقابل!
    اما از یه طرف تقریبا یک سال خورده ای هست بخودم اومدم و دچار همین آشوب و انقلاب درونی شدم از طرف دیگ مدت دو سه ماهی میشه حس میکنم دوباره در جریان تازه ای افتادم که این تنهایی رو قبول کنم و تاییدش کنم و باهاش نجنگم خیلییی تلاش کردم این چسبندگی رو حل کنم نسبت به بعضی از افرادی که در زندگی باهاشون مواجه هستم تا حدود زیادی تونستم حلش کنم. اول توی ذهنم قبول کردم و همزمان در عملکردمم منعکسش کردم اولش خیلی سخت بود ولی کم کم‌ با مدارا کردن با خودم بهبود پیدا کردم سعی کردم اونچیزی که خودم دوست دارم رو انجام بدم البته بدون آسیب رسوندن و جنگیدن با بقیه و سعی کردم هر وقت اهداف و تصمیمات آدم های اطرافم رو میبینم به خودم بگم اون مسیر اون شخصه لزوما مسیر لذت من نیست و سعی کردم مقایسه نکنم و به تمایلات خودم توجه کنم، سعی کردم روی نقش آدم های اطرافم خیلی تمرکز نکنم که خواهرمه مادرمه و…
    بلکه بگم اونا انسانن زندگی من جدا از زندگی اوناست اونها افرادی هستن که در کنار من دارن زندگی میکنن و نهایتا در هر برهه از زندگی جدایی هایی اتفاق میوفته
    در عمل این نگرش ها خیلی سختن ولی از قدم های کوچیک کوچیک شروع کردم و هر جا برام سخت بود و هست قبول میکنم که بله درسته الان سخته اما در نهایت درست میشه!
    این نگرش رو در روابط مختلفم دارم سعی میکنم بهش عمل کنم سختی خاص خودشو داره اما رهایی که در نتیجه حاصل میشه یک لذتی بهمراه داره که ترغیبم میکنه استمرار بخرج بدم!
    گاهی ما برای یه بیرون رفتن ساده هم فکر میکنیم باید با خواهرم یا دوستم یا چون پارتنر دارم همراه اون باشم و از تنهایی رفتن ترس داریم یا فکر میکنیم چون پارتنرم هست باید تمام خوشی و لذتم و بیرون رفتنام با اون باشه(الگو و قالب پیش فرض) اما یه وقتایی به ناخواسته بر میخوریم مثلا اون آدم فرصت نداره بهر دلیلی، اصلا دوست نداره فلان جا بره اینجا اگر من تنهاییمو بلد نباشم و درکی ازش نداشته باشم میشکنم حس میکنم قربانی شدم ولی باید یاد بگیرم خودم مسئول حال خوبم باشم تو هر شرایطی وقتی اینو تمرین کنم از چسبندگیه رها میشم و میبینم روابطم هم بهبود پیدا میکنه!
    خیلی از این جمله تون لذت بردم که روزی میرسه که باید این تنهایی رو بپذیریم و این یک دعوت بدون قابلیت رد از طرف دنیاست!! خیلییی این جمله حرف برا گفتن داره خیلییی!
    چقدددررررر من از خوندن این مقاله لذت بردم
    حمید آقا نمیدونم شما هم حس میکنید این چندتا مقاله اخیر حرفاشون از یه جنس و حس دیگه ای هست؟؟؟؟
    حال خوب و قلب آروم رو براتون آرزو دارم🙏🏻🌹❤

    پاسخ
    • hamidomidi
      hamidomidi گفته:

      سلام سحر عزیزم.❤️
      ممنونم از نظرت و لطفت به من.
      آره ! راستش من در حال عبور از یک تونل به شدت تاریک هستم.
      و این بهم کمک میکنه کمی متفاوت تر بنویسم.
      در مورد کامنتت… تو دختر عاقلی هستی و خوبه که اینطوری فکر می کنی (درباره استقلال از روابط، خانواده و…)
      اما من زندگی اجتماعی رو هم دوست دارم.
      شما هم میدونم دوست داری.
      امیدوارم بچه ها نظر بنده رو به منزله گوشه گیری اجتماعی برداشت نکنند!
      بلکه از ” پذیرش تنهایی ” به عنوان یک دیدگاه جدید برای ورود به روابط استفاده کنند.
      ممنونم از خوش قلبیت ❤️

      پاسخ
  2. سحر
    سحر گفته:

    سلام مجدد خدمت شما حمید آقا
    اره منم زندگی اجتماعی روخیلیی دوست دارم وخیلی هم دلم میخواد و دارم سعی میکنم بین همین پذیرش تنهایی که فرمودین_ که البته متوجه شدم منظورتون گوشه گیری نبود و کاملا این مفهوم رو رسوندید،_ و روابط اجتماعی از لحاظ احساسی تعادل برقرار کنم، البته در این بین هم میدونم نباید منکر احساسات و عواطف انسانی باشم. هر چند اکثرا تا بخودم میام میبینم برای اینکه آسیب نبینم یا اذیت نشم خیلی وقتا در حال مبارزه با این عواطفم مثل دلتنگی مثل تداعی خاطرات….هستم….

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *