بهبود اضطراب با انجام کار مورد علاقه !
سلام ! وقت شما بخیر! من حمید امیدی هستم و اینجا مجله شخصی من هست.
من ورزشکار هستم ! ورزش هایی که من انجام می دم شامل :
- بوکس
- پیاده روی
- دوچرخه سواری
- فوتبال
- فیتنس
می شه! اما حدود 2 ماه پیش، دچار اضطراب های وحشتناک شدم!
تصمیم گرفتم این مقاله رو بنویسم برای افرادی که شبیه به من هستند!
این مقاله پایه و اساس علمی نداره و صرفا تجربی هست!
من در زمان های خاصی، با انجام کار مورد علاقم، تونستم کمی اضطرابم رو کاهش بدم.
امیدوارم این روش برای شما هم عملی و مناسب باشه…
اضطراب از کجا شروع شد؟
شغل اصلی من سئو یا (seo) به معنای بهینه سازی وبسایت ها برای موتور جستجوی گوگل هست.
کمی توی کارم شلخته عمل می کردم و نتایجم (علی رغم تلاش هام) زیاد چنگی به دل نمی زدند!
دوست صمیمیم و همکارم (سیاوش پیری) همیشه بهم می گفت که باید برنامه ریزی برای کارهام داشته باشم!
اما من همچنان تمایل زیادی به شلخته کار کردن یا بی نظمی (هر چه بادا باد!) داشتم!
گذشت… توی این فکر بودم که چطور بتونم درآمدم از سئو رو افزایش بدم!
تا اینکه یک روزی خواهرم بهم گفت چرا برنامه ریزی نمی کنی برای کارت؟
برام جالب شد! من گفتم خیلی خب! یک دفتر برداشتم و شروع کردم کارهای فردام رو توی اون نوشتن!
شروع برنامه ریزی برای کار = شروع اضطراب من!
من چند روزی حالم خیلی خوب شده بود! احساس می کردم جلو هستم.
ارتعاشم تغییر کرده بود و مشتری ها خودشون به سراغم میومدند!
فکر می کنم در عرض دو هفته درآمدم 3 برابر شد! عجیب نیست؟
برای خودم خیلی عجیب بود…
اما یک روز، اواسط کارم بودم که احساس بسیار ناخوشایندی سراغم اومد!
یک جنس از اضطراب که تا به حال تجربش نکرده بودم!
اما خیلی جدیش نگرفتم! گذاشتم رو حساب اینکه توی این چند وقت فشار زیادی رو از لحاظ کاری متحمل شدم!
بالاخره زندگی تو ایران سخته !
اون روز گذشت و شروع یک درد عمیق و یک چالش بزرگ برای من بود.
داستان اضطراب تا کجا ادامه داشت؟!
بعد از اون روز، من اضطراب رو تا استخونش تجربه کردم! هر روز داشتم بدتر می شدم!
اوایل سعی می کردم از محیط های شلوغ کناره گیری کنم، چون حجم زیادی از استرس باز هم به سراغم میومد!
اما اضطراب پیشرفت کرد! من دیگه حتی دوست نداشتم برم خونمون! ساعت های زیادی رو توی محل کارم میخوابیدم.
میل زیادی به خوابیدن داشتم و سرم به شدت سنگینی می کرد.
خیلی گریه می کردم! احساس افسردگی داشتم و احساس می کردم که برای همیشه در این حالت میمونم!
اضطراب، تابعی که تابع می سازد!
اگر دوران مدرسه و درس ریاضی رو یادتون بیاد، توابعی داشتیم که خودشون تابع می ساختن!
اضطراب هم دقیقا همینطوریه! اضطراب، اضطراب می سازه!
اگر یک بار دچار این حالت ناخوشایند بشید، مغزتون از اون حالت یک اسکرین شات می گیره!
چون این اتفاق واقعا براتون اتفاق افتاده، بدنتون به حالت وحشت می ره و بعد ها ممکنه از اینکه اون حالت سراغتون بیاد، وحشت کنید!
خلاصه که بد کوفتیه!
من برای رو به رویی با اضطراب چیکار کردم؟
مقابله؟ جنگ؟ متاسفم! همیشه بدتر می شه!
اصلا نمی تونید با احساس اضطراب بجنگید! چون بزرگتر می شه!
انگار که بخواید یک ویروس رو با دسته ای از ویروس ها از بین ببرید! نتیجش می شه یک ویروس بزرگتر!
اما نباید از رو به رو شدن باهاش بترسید! من نمی خوام نصیحتتون کنم! این ها تجربست!
من در وحله اول پذیرفتمش!
از انواع و اقسام روش های مراقبه، عبارات تاکیدی و … استفاده کردم! گاهی بهتر شدم اما زمانی روند بهبود اضطرابم بهتر شد که پذیرفتمش!
شاید اضطراب، یک درس بود!
نمی دونم شما هم آیا شنیدید که هر بیماری یا اختلالی یک درسی داره؟ من که زیاد شنیدم!
الان که اینو می نویسم، یاد خانم لوئیز هی میفتم! ایشون هم قبل از تاثیر گذاریشون بسیار زیاد بیمار بودند!
من هم شاید کمی به همین طرز فکر رسیدم! درس اضطراب برای من چی بود و چه ارتباطی با انجام کار مورد علاقم داشت؟
برگردیم کمی عقب تر از شروع اضطراب!
احساس می کنم از اعماق درونم کارم رو دوست نداشتم!
خیلی سر این موضوع بقیه سرزنشم کردند و خودم خودم رو جریمه کردم!
قبلا هم تجربه درومدن از کارم و انجام یک کار جدید رو داشتم! اما شکست خورده بودم!
اما اینبار موضوع جدی بود! احساس می کردم این (seo) کاری نبود که دوستش داشته باشم!
کاری نبود که بهم احساس لذت بده! پس من برای چه کاری ساخته شده بودم ؟
مطمئن نبودم که جوابی واسش داشته باشم!
بعد ها به ذهنم خطور کرد که…
من تمام انرژی خلاقی که خداوند بهم داده بود رو صرف بدست آوردن پول کرده بودم!
من انرژی خلاقم رو با پول عوض کرده بودم!
من همیشه تیپ شخصیتی آفریننده داشتم (اینو از خانم بیتا حسینی یاد گرفتم).
آفریننده ها، دوست دارند بقا داشته باشند! من از پایان یافتن ترسیده بودم. باور کنید :) .
همیشه دوست داشتم در این جهان تاثیر گذار باشم! اما هیچوقت این اتفاق نیفتاده بود.
من فقط داشتم خدماتی رو انجام می دادم و بابتش حقوق می گرفتم! همین!
این هیچ تاثیر گذاری درونش برای من نداشت.
بنابراین ترسیده بودم… خیلی زیاد! و این تبدیل به اضطراب دائمی از صبح تا شب برای من شد.
بالاخره در مرداب اضطراب، کمی نور دیدم…
یک روز توی محل کارم بودم و باز هم دچار استرس شده بودم.
با خودم گفتم بد نیست کمی دراز بکشم و به روزای خوب فکر کنم!
من تجسم کردم که توی خونه مورد علاقم توی جهانشهر کرج هستم! یه روز بارونی بود…
توی رویام خبری از تنش نبود! همه چیز لذت بخش بود و من حالت بدنی بسیار خوبی داشتم.
خیلی لذت بخش بود اون تصویر سازی.
بعدش رفتم دم پنجره و به بیرون نگاه کردم.
در حال دیدن ماشین ها بودم که یک فکری از ذهنم عبور کرد.
برو و شروع کن توی وبسایتت مقاله بنویس!!!
چرا تا به حال به ذهنم نرسیده بود؟ من اینکار رو دوست داشتم.
اما مهمتر از اون…
نوشتن یک نوع آفریدن بود.من داشتم تولید می کردم!
هم میتونستم به بقیه کمک کنم و هم هر روز پیشرفت کنم!
هم این وبسایت، بعد از من هم وجود خواهد داشت.
این عالی بود!
پس شروع کردم و اولین مقاله سایتم رو نوشتم.
اولیش درباره رشته ورزشیم بود و اسمش ” بوکس چجور ورزشیه ” هست.
وقتی شروع به نوشتن کردم، اضطراب از بین رفت!
در عین ناباوری احساس اضطراب بعد از شروع نوشتنم از بین رفت.
چقدر احساس خوبی بود…
راستی شما چی؟ کار خاصی هست که وقتی انجامش میدی از لذت پر بشی؟
سوال من از تو!
من قبول دارم شرایط سخته.
اما توی این شرایط، کاری هست که دوست داشته باشی هر روز انجامش بدی؟
اگر آره، چرا انجامش نمی دی؟
کلی جواب داری می دونم!
اما یاد حرف هایی که از چالش سهیل سنگرزاده یادمه افتادم…
همیشه می گفت اگه حواست نباشه، با صورت میخوری زمین!
شاید این اتفاق برای من افتاد… اما نذار برای تو بیفته.
برای من اضطراب بود نتیجش… امیدوارم برای تو سردرد، خشم، سنگینی بدن، احساس خستگی مداوم و … نباشه.
سخن آخر من با تو
توی این سال ها، یاد گرفتم که شاید خیلی از حرفایی که با اطمینان می زدم، نقض شدند!
بنابراین همیشه با احتیاط حرف هام رو میزنم!
نمی گم اگر کار مورد علاقت رو انجام بدی، اضطراب یا حملات پنیکت کاملا خوب میشه!
اما من انجامش دادم و حالم بهتر شد…
تو هم انجامش بده دوست من… ضرری نداره!
شاید مسیر روشن تری برای زندگیت به روت باز شد.کی میدونه؟
من حمید امیدی هستم.گاهی اگه دوست داشتی به سایتم سر بزن!
راستیییی اگه دوست یا آشنایی داری که به این محتوا نیاز داره، براش بفرستش.
سلام وقتتون بخیر
من مدتی هست که حس کردم یک مساله جسمی رو که از دوران نوجوانی درگیرش شدم که مربوط به دستگاه گوارشم هست رو حل کنم از ۱۵ سالگی تا الان که ۳۴ سالمه حلش کنم چون بشدت حس میکنم داره زندگیمو تحت تاثیر قرار میده چون فشار فکری و ذهنی خیلی زیادی برام ایجاد کرده.برای خودم برنامه ریزی کردم که هر روز یک اقدام برای حل این مساله انجام بدم البته راه حل من اینبار ذهنی بود به خودم گفتم باید از لحاظ ذهنی حلش کنم چون تمام روش های فیزیکی رو امتحان کردم و افاقه نکرد.
یکی از کارها سرچ کردن در مورد افرادی بود که مسائل جسمی خودشون رو با تکیه بر افکار و ذهنشون حل کردن و این شد که من الان تو وبسایت شما هستم.از آشنایی با شما خیلی خوشحالم.
این مقاله رو خوندم و گفتم چقدر این تجربه تون مشابه خودمه
منم این اضطراب رو با گوشت و پوست و استخونم تجربه کردم در واقع برای اولین بار در همون دوران دبیرستان بود تا الان تا یه جاهایی کنترل شد اما هنوزم میاد سراغم منم بعدها با خلوت کردن با خودم و در یک روزی ک رفته بودم قدم زدن در حالی که نشسته بودم یه گوشه و داشتم به عبورو مرور ماشینا نگاه میکردم انگار به یه آگاهی رسیدم و اونم اینکه من هیچوقت از درس خوندن خوشم نمیومد ولی همیشه عمیقا انکارش میکردم اونقدر که تا یه مدت پیش هم در حال انکارش بودم در حالی که هیچ کسی اینو باور نمیکنه چون در تمام دوران تحصیلیم تا کارشناسی ارشدم من شاگرد اول بودم و حتی در آزمون وکالت هم نفر اول استان شدم در اون سالی ک آزمون دادم.
میخوام بگم که وقتی ناخودآگاه ما یه راهی رو انتخاب میکنه تا کجا میتونه پیش بره وقتی که اون راه حل رو تنها راه بقای خودش میبینه ادامه میده تا زمانی ادامه میده که هنوز آگاه نشدیم.ولی اگر آگاه شدیم باید بهش بگیم دیگه اون شرایطی که مجبورش کرد همچین راهی رو انتخاب کنه دیگه نیست پس این راه حلشم بهتره بذاره کنار.
یک ماه و نیم میشه که تصمیم گرفتم کارم رو کنار بذارم و الان در مراحل اولیه این تصمیمم هستم.
مقاله تون رو که خوندم گفتم چقدرشبیه منه و خوشحال شدم که امروز به اینجا هدایت شدم.نوشته هاتون قطعا منو کمک خواهند کرد.
ممنونم از مطالبی که با ما به اشتراک میذارید خوشحالم که باهاتون آشنا شدم اقای امیدی عزیز🙏🏻
براتون حال خوب رو آرزو دارم.
سحر جان سلام!
من هم بسیار خوشحال هستم که کسی مثل شما با من در یک مسیر (هر چند شاید به ظاهر تاریک) قرار گرفتیم.
از روانشناسم شنیدم که معمولا افراد باهوش این اتفاق براشون میفته و این موضوع رو حرف های شما تصدیق کرد! (اون قسمت که میگفتید شاگرد اول بودید همیشه)
مطمئن باشید در مسیر جدیدتون کاملا پیشرفت رو حس خواهید کرد.
ممنونم از نظرتون و امیدوارم که شاد باشید همیشه
🙏🏻🙏🏻😊
ممنونم از پاسختون 🌹